نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

دوست خوب من

چند شبی میشه که همش با یاد سولماز می‌خوابم، خواب که نه، با یادش شبها رو صبح میکنم. سولماز همیشه‌10 ساله‌ی من.

کلاس چهارم ابتدایی بودیم. درست پشت سر من می‌نشست. یه دختر با دندنونهای که سیاه شده بود از خوردن قطره‌ی آهن و با وجود دندونهاش هیچ از بامزگیش کم نشده بود و لهجه‌ایی که می‌گفت من بچه‌ی آذربایجانم.

دوستش داشتم، به خاطر سادگیش. به خاطر اینکه وقتی یکبار( فقط یکبار) سر زنگ علوم، معلم ازش درس پرسید، هیچ تلاشی نکرد تا گاز را درست تلفظ کنه.

-معلم: گاز چه حالتی است؟

-سولماز(رو به همه‌): غاز (شاید هم قاز) دیده نمی‌شود و همه جا پخش می‌شود.

اون روز من دیدم که دیوارهای کلاس هم به سولماز من خندیدند. اما خودش درست عین منگ‌ها به ما نگاه می‌کرد و هرگز نفهمید که اون روز ما برای چی خندیدیم.

دلم برای سولمازم تنگ شده. دوستش داشتم.

سولماز من در 10 سالگی رفت، درست در آغوش گرم خداوند و من بعد از اون، تمام حواسم رو به جلو بود ، چون دیگه کسی نبود که پشت من بشینه.

اما خوش به حالش که رفت و ....

تو را که دارم نیروی صد جوان یابم.

خدا

      خدا

             خدا

فقط با یاد توست که ادامه میدهم به این همه ...!!!

                                    

فال

فال‌مان هر چه باشد

باشد!

حال‌مان را دریاب

خیال کن حافظ را گشوده‌ایی و می‌خوانی:                  

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید                            

یا                                                                       

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود                                                         

چه فرق؟                       

فال نخوانده‌ی تو

منم

(محمدعلی بهمنی)

نه!

تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است.

تحمل اندوه از گدایی همه‌ی شادیها آسانتر است.

سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد.

چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می‌کند؟

مگر پوزش فرزند فروتن انحراف نیست؟

نه!

بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛

و ما می‌توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم.

دستما‌ل‌های مرطوب تسکین‌دهنده‌ی دردهای بزرگ نیستند.

اینک دستی‌ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می‌راند.

شاید، شاید که ما نیز عروسک‌های کوکی یک تقدیر بوده‌اییم...نمی‌دانم...

(نادر ابراهیمی)

1.هر چی حرف زدم باد هوا بود، خیلی جالبه راهنمایی می‌خواد...اما باز هم کار خودشو انجام میده.

2. یادش بخیر، یاد روزهایی که رویاهامان سرشار بود از عطر حضورش..کمی مهربانتر باش بی‌زحمت...درست مثل سابق

3.من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم. تازه من دل تنگم

سکانس آخر

این سکانس را با لهجه‌ی ستاره‌های کویر بخوانید:

       

پاک‌کن دارید با خاصیت پاک کنندگی گذشته؟؟!!

جایی، قسمتی از گذشته دارد آزار می‌دهد،

جایی بال پروازم را شکستند

و

رفت...