درد

دلم درد گرفته... چشم هایم مدام پلک می زنند... هی چیزی در ذهنم زیر و رو میشود... تا ایتکه بنویسمشان! 

از کجا آمد؟ اصلا چه کسی معادل فارسی اش را کشف کرد؟ چه کسی گفت "درد" باید در ادبیات فارسی "درد" نام بگیرد؟ چه تلخ و شکننده... حتی اجزای صورتت هم به هم میریزد وقتی میگویی: "درد"

اما اصلا درد چیست؟ آیا واقعا درد برای همه همان معنی درد را می دهد؟ اصلا درد برای آدمهای مختلف چه معنی دارد؟ همه آدمها درد را می فهمند؟

... یا خدا! چه می شود که برای بعضی درد یعنی بی پولی و بچه سرطانی و برای بعضی یعنی 9 دی؟

چه می شود آدم را؟ کجای دلش ...روحش... جانش قلنبه می شود؟ چرا کسی نیست که به من! یک زن 26 ساله ایرانی جواب بدهد؟ 

حرفهایم انگار قاطی پاطی شده اند. مثل ذهنم! می داننم این حرفهایم در هیچ جا اثر نمی کند. هیچ تنابنده ای از خواند حرفهایم به فکر اصلاح نمی افتد و حرفهایم به جایی نمی رسد اما لااقل سبک که می شوم. لااقل دیگر چشم هایم داغ نیست!

کاری به 30 و اندی سال پیش ندارم که نبوده ام! ولی در این دوره ... اینجا که آسمانش از همه جا آبی تر است. اینجا که خدا بیشتر مال ماست. اینجا که همه چیز حلال و طیب و طاهر است. اینجا که آدم ها فقط و فقط به خاطر احساس وظیفه الهی رییس و وکیل و وزیر می شوند. 

اینجا که همه بانک ها "درد" بانکداری اسلامی دارند. اینجا که مملکت را امام زمان می چرخاند. اینجا که دکل های پارازیت ندارد تا مردمانش یک وقت خدای نکرده دچار سرطان های جور واجور نشوند. اینجا که شیشه و کراک ارزان نیست.

اینجا ایرانِ عزیز من است...

و ایران "درد" دارد...

برای مامانم...

یادم می آید بچه دبستانی که بودم، موقعی که سرکوچه منتظر سرویس مدرسه مان می ماندم. همان موقع که زمستانش از زمستان  های این سالها چاق و چله تر بود، دستهایم از همه بیشتر سرما را حس میکرد.

خشک می شد، سرد می شد و تَرَک می خورد و یک نمِ خون از لای شکافهای ریزش بیرون می زد. بعد یک کمی باد می کرد و این قصه ادامه داشت تا وقتی هوا گرم شود!

در آن روزها تنها چیزی که گرم بود و هنوز نمی دانم در آن سرما، چطور و از کجا گرمایش را می آورد دستهای مادرم بود... دستهایی که هنوز گرم است... دستهایی که نه فقط گرما را که عشق را محبت را و آرامش را البته به سبک و سیاق خودش به من منتقل میکرد...

بعدها بزرگتر که شدم اختلاف نظرهایی با هم پیدا کردیم و بعضی اوقات عقایدمان برای خودمان قابل احترام بود...اما او هنوز مادر من بود. شاید خیلی اوقات حرصم می گرفت که چرا نمیگذارد خواستگارهایم بیایند داخل خانه و تلفنی همه شان را دست به سر میکرد. شاید خیلی اوقات به خاطر اختلاف سنی که با مادرم داشتم برای خود تاسف می خوردم که من را درک نمیکند. شاید حسودی میکردم به بچه هایی که مادرشان صبحانه برایشان همیشه شیرکاکائو و کیک "پم پم" می خرید اما من نان و پنیر و چایی شیرین می خوردم.

شاید ... شاید... اما او هنوز مادر من است...

مادری که حالا پنجاه و خرده ای سال توی چین و چرک صورتش پیداست، مادری که هنور هزارتای من را در تَر و فرزی توی جیبش می گذارد، مادری که برای نشان دادن محبتش به فرزندانش روش خاص خود را دارد، مادری که ما را با زحمت به دنیا آورده و مادری که "جان" من است!

مامانی...

من هنوز هم همان دختر بچه نق نقوی تخس هستم که وقتی یک چیزی را می خواست پایش در یک کفش بود و حرف حساب نمی فهمید... حالا مثلا بزرگ شده ام و می خواهم با این کلمه ها بگویم خیلی دوستت دارم... حرفی که شاید خجالت بکشم رو در رو و چشم در چشم به تو بگویم...

شیرینی نخودچی

احساس میکنم یکی از چهار پایه ی دنیا روی کولم سوار شده. چشمهایم خسته اند اما مغز دستور خواب نمی دهد... از ساعت 12 شب که از مهمانی آمدیم درگیر درست کردن شیرینی نخودچی هستم. مثلا گفتم خوب است برای عید شیرینی خانگی درست کنیم...

در طول تمام مدت درست کردن شیرینی یا منت حضرت امیر را می کشیدم که حواسش به ستاره باشد یا اینکه قربان صدقه ستاره می رفتم که از زیر دست و پا برود کنار ... اما زهی خیال پوچ!

ستاره از فر می ترسید و هیچ جوره راضی نمی شد که از آشپزخانه بیرون برود ! خب البته که به پهنای صورت هم اشک می ریخت و با دست به فر نگاه می کرد و می لرزید...

خلاصه که ساعت از 5 و نیم صبح هم گذشته و من با چشمهای ترک خورده قرمز دارم دنبال خبری از عید فطر می گردم...

 

 

دلم یک مهمانی دوستانه می خواهد...

تا بخندیم... حتی به ترک دیوار!

تعریف های خوب کنیم... خبرهای خوب بدهیم...

همه بیایند، حتی آنها که قهرند یا سایه شان سنگین شده ...

 

و شاید آلبالو  و شلیل بخوریم!

 

 

 

 

دلم برایت تنگ شده... خیلی!

 

رزئولا!

من شیفته رز قرمز هستم!

اما دیگر نخواهم بود! برای همیشه...

چون ستاره مریضی ای گرفته که دکتر می گفت اسمش «رز ئولا» است...

دیگر دلم برای رزهای هلندی آن طرف شیشه که شاخه ای شش هزار تومان است غنج نمی رود!

دیگر حتی رز قرمز را نشان عاشقی نمیدانم! 

 

پ.ن: ابری ام...بارانی!

 

مامان و بابا و چراغ خونه!

 

برنج های خشک را دور از چشم ستاره پیمانه می کنم و میریزم تویه قابلمه. سه بار می شورم. اما هنوز هم آبش سفید است. یعنی هنوز جا دارد تا زلال شود. دقیقا نمی دانم شام چی درست کنم. سوپ ستاره روی اجاق دارد قُل قُل می کند تا مطمئن شوم که مثلا میکروب هایش از بین رفته است.

شد پنج بار. خب دیگر بس است. حالا دمی درست کنم یا آبکش؟! دمی سریع تر است. تازه شاید خواستم از این برنج به ستاره بدهم. دمی باشد بهتر است. خب خاصیتش حفظ می شود برای بچه. اما خب کمتر از یک بند انگشت آب رویش می ریزم. شاید نصف بند انگشت یا شاید نصف بند انگشت. تا شبیه برنج آبکش شود...

همین که سوپ ستاره را میریزم  توی بشقاب تا خنک شود، ستاره کم کم دستش را می گیرد به شلوارم و می آید بالا! می گویم: «مامان جان برو کنار سوپ داغِ می ریزه روت ها...»

می گوید: «  بَ بَ...»

چند قطره سوپ می ریزد روی گاز. احساس می کنم خیلی دست و پا چلفتی شدم. یک تکه دستمال کاغذی برمی دارم تا هنوز خشک نشده آثار سوپ را پاک کنم . ستاره در کابینت ها را باز کرده و چشمش افتاره به قندون! شاید هم در قندون. ذوق می کند اما وقتی می گویم نه! دست نگه می دارد و خودش را عقب و جلو می کند .اما هنوز هم دل نمی کَنَد.

می رود سراغ کشوها. سفره و ملاقه های پلاستیکی را می ریزد بیرون. نمک و روغن برنج را اضافه می کنم. کشوها را دوباره مرتب می کنم ستاره را می گذارم تویه رو روئک تا سوپش را بدهم. راه می افتد و چند بار محکم می زند به انگشت پایم. لبه روروئک تیز است... درد می گیرد!

قاشق را پر می کنم و می برم سمت دهنش. ذوق می کند و مثلا می خواهد سوپش را فوت کند . تمام قاشق سوپ می ریزد روی لباسش و البته روروئک و خودش. فقط می خندند! و منِ مستاصل فقط نگاهش می کنم...

شام می خوریم. ظرفها را که جمع می کنیم دل دل می کنم که همه را بریزم تویه ماشین ظرفشویی چون ظرف شستن با ستاره یعنی اسیری با اعمال شاقه! بعد دوباره می گویم نه! بگذار موقع هایی که واقعا نمی شود یا وقت نیست یا ظرف ها خیلی زیاد است. خب قرص ظرفشویی خیلی گران شده این بسته ای که داریم را باید غنیمت شمرد! می روم سراغ ظرف ها و جلوتر از من ستاره... کتری چایی ساز را پر میکنم تا جوش بیاید تا هم اگر شد خودمان چایی بخوریم و هم آبجوش نبات بدهم به ستاره بانو چون بعد از ظهری خیار خورده و ممکن است سردی اش کند.

سرش را دقیقا گذاشته بین دو تا پای من و دارد گریه می کند. خودم را می کشم کنار . در کابینت را باز می کند و سریع بطری روغن ها را می اندازد بیرون و برای خودش دست می زند. ضیافتش را از بین می برم و می کشمش کنار. خُلقش تنگ می شود.

ساعت از دو نصفه شب هم گذشته. مغزم دستور تعطیلی داده اما ستاره هنوز هم می خواهد کشف  کند و سر در بیاورد! وقتی که شیر می خورد تا بخوابد به قول خواهرم «نمی خوابد! شهید می شود! چون تا آخرین تیر تنفگش جنگیده...» ساعت دو و نیم است. امیر و ستاره خواب ِ خوابند و نجمه ی مادرِ خسته تلاش می کند بعد از اینکه پنج بار آیت الکرسی می خواند و فوت می کند به همسر و بچه اش چند کلمه ای را هم در خودش باشد تا بعد ها خاطره ای رقم بخورد...

... و خواب در چشم تَرَم می شکند...

 

چهار سالگی...

 

یک نفس عمیق... یک لبخند محو... و دو چشم که تنگ میشود و «یادها» به یادش می آید! قصه عاشقی و بازی خدا با ما...

و حالا شکر که همدیگر را داریم تا جشن بگیریم چهارمین سال پیمان عقد را...

و ستاره ای که کم کَمَک دارد یاد می گیرد که خودش دستش را به زانو بزند و بلند شود. هرچند برای 10 ثانیه... تا دلیل «یا علی» گفتن را یاد بگیرد. تا بشود تمام دلخوشی ما و من و تو با سانت سانت قد کشیدنش خاطره سازی کنیم.

و البته قامت مردانه ات که حدود ساعت هشت پشت در خانه سبز می شود تا دلم را پر کند از عطر پیراهنت... تا دوباره دلیلی باشد برای شکرگزاری و لبخند و شکوفه زدن...

وگرنه جان ِ من؛ دلیل برای بی حوصلگی زیاد هست!

مثل خستگی ها و دردهای بی پایان روزگار ما... مثل زن و شوهر جوان خانه رو به رویی که الکی الکی پَر پَر شدند... مثل دوستی های گذشته ام، که هیچ چیز از آنها نمانده جز اتهامی بر دوش «من» که پایه بی معرفتی دارد... تا گردنم از مو هم باریکتر بشود...

 

خاطره

آدمی زاد با چی زنده است؟

شاید با خاطراتش... شاید با دلخوشی و غمش... اصلاً غم هم شد بهانه زندگی؟ ولی خاطرات مهم اند... آنقدر که وقتی آدم ناراحت است به خوشی ها فکر کند و آرام بگیرد و وقتی خوشحال است یاد غم ها بیفتد و خدا را از بابت این حال خوبی که دارد شکر کند! نصفه شبی زده به سرم و دارم  آسمان و ریسمان می بافم...

یاد!

یاد بچه های دبیرستان، یاد معلمی که دوست داشتم، یاد حیاط و باغچه خانه که حالا دیگر نیست، یاد حرفهای درگوشی، یاد دانشگاه، یاد سینمای میدان امام حسین که هر وقت می خواستیم بخندیم بلیط می خریدیم و می رفتیم آنجا و فیلم مزخرف می دیدیم!

یاد خبرگزاری، یاد اولین حقوق، یاد روزهای اول عاشقیت، یاد بهانه های الکی برای قرارهای قشنگ و حرفهای خوب، یاد اولین بوسه، یاد شابدوالعظیم رفتن ها، یاد مینی بوسهای لهیده ی شهر ری به ترمینال خاوران، یاد خنده ها و گریه ها با لیلا و فهیمه، یاد کافی شاپ 469، یاد ذرت مکزیکی با ایستک هلو...

 

 

به خیر!

خلوت...

 

 

بعضی موقع ها وقتی در خلوت تنهاییم می روم به خودم نهیب می زنم که : «نجمه واقعا فلان کار را تو انجام دادی؟ یعنی تو بودی؟» حالا فلان کار خوب یا بد... یعنی یک جورهایی باورم نمی شود!

مثل کاری که یکی دو هفته پیش کردم. با کسی قهر بودم. خیلی هم قهر بودم. ولی یک دفعه باز هم در همان خلوت تنهاییه خودم دیدم دلم برایش تنگ شده. اس ام اس زدم که منهای همه دعواها و حرف و حدیث ها، دلم برات تنگ شده بود!

حالا بماند که فلانی هنوز هم برایم پشت چشم نازک می کند ولی بالاخره حالا در این خلوت تنهایی، خودم را ماچ می کنم!