نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

غزلی در نتوانستن

از دست‌های گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخن‌ها میتوان گفت

غم نان اگر بگذارد.

§        

نغمه در نغمه در افکنده

ای مسیح مادر،ای خورشید!از مهربانی بی‌دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می‌توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

§        

رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده،

از رنگین‌کمان بهاری تو

که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

نقش ها میتوانم زد

غم نان اگر بگذارد.

§        

چشمه ساری در دل و

                        آبشاری در کف،

آفتابی در نگاه و

                 فرشته‌ای در پیراهن؛

از انسانی که تویی

قصه ها میتوانم کرد

غم نان اگر بگذرد.

(احمد شاملو) 

 

پ.نون: 

خسته‌ام و شاکی. 

مانده‌ام شکایتم به خدا را به کدام سرزمین فریاد بزنم؟؟؟ 

حکایت عاشقیم به سخره گرفته شد و محکوم شدم به تنهایی و تبعید به سرزمین چشمهای بارانی....  

محتاجم به دعا برای رسیدن به آرامش...برای هر دومان

خوشا پرکشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن مردن به رهایی!