نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

بازی در صحنه

در حضور دیگران میگویم تو محبوب من نیستی

و در ژرفای وجودم میدانم چه دروغی گفته ام

میگویم میان ما چیزی نبوده است

تنها برای اینکه از دردسر به دور باشیم

شایعات عشق را، با آن شیرینی، تکذیب میکنم

و تاریخ زیبای خود را ویران میکنم.

احمقانه، اعلام بی گناهی میکنم

نیازم را میکشم، بدل به کاهنی میشوم

عطر خود را میکشم و

از بهشت چشمان تو میگریزم

نقش دلقکی را بازی میکنم، عشق من

و در این بازی شکست می خورم و بازمیگردم

زیرا که شب نمیتواند، حتی اگر بخواهد،

ستارگانش را نهان کند،

و دریا نمی تواند، حتی اگر بخواهد،

کشتی هایش را.

(نزار قبانی)

نخستین دیدار

یادم هست، خوب یادم هست، آخر فراموشکار شده ام این روزها، از دست طوفان های بی امان زندگی؛ اما چگونه است که هنوز حلاوت نخستین دیدار را زیر زبانم که نه، با تمام وجودم احساس میکنم. باور کن لحظه به لحظه اش را بخاطر دارم.

آماده می شوم، هرگز برای دیدار کسی از این همه قبل مهیا نمی شدم.

گفته بودند برای اینکه به دیدارت نائل شوم باید راه و رسم انتظار را بدانم. منی که در دائرة المعارف ذهنم انتظار برابر با مرگ تدریجی است، چگونه بود که هیچ منتی در دلم بر طولانی بودن انتظار نمی زنم؟؟؟

نمی دانم چه حکایتی ست این دیدار که تلخی انتظار را به جان خسته ام می خرم.

وای...قلبم!!!

تپش هایش فرق کرده است، تمام بدنم انگار نبض دارد.

به من خواهی خندید اگر بگویم چرا تپش های قلبم فرق کرده است.

مهم نیست، مسخره شدن برای تو...هیچ مهم نیست...

هر تپشم نام تو را میبرد، و این نشانه ی نزدیک بودن لحظه ی وصال است.

نخستین بار است که قدم در این سرزمین می گذارم، اما چه خوب نشانی تو را میدانم.

چه عجیب شده ام، در این روز از این ماه سال.

هر جا که باشم، هیچکس به گرد پایم نمی رسد، از بس قدمهایم پر شتاب است؛ لیکن اینجا آنقدر با طمأنینه گام برمی دارم تا مبادا خلوت عاشقانت را آشفته سازم .؟؟؟!!!

آواهایی به گوشم می خورد، نسیمی از جانب شرق می وزد، آری...نسیم وصل است.

منی که هر گاه می خواستم برای کودک خواهرم حرف بزنم، کنکاش می کردم ذهنم را برای یافتن واژه ها، چگونه بود که برای همصحبتی با تو، بارش کلمات بر کشتزار نیمه خرم دلم، بی امان میبارید؟؟؟

 چه حکایتی است این دیدار؟؟!!

تا چشم بر هم زدنی نزدت خواهم بود...

باور کن به جان ناپاک خودم قسم

بارش کلمات قطع می شوند... در خلأام، بی توجه به فضا و مکان و سفیدپوشانی که در آمد و شدند، از هیبتت به سجده می افتم...فهمیدم! بارش کلمات قطع شده اند

تا به بارش چشمانم اضافه شوند.

باورم نمی شود...من؟؟؟ اینجا مقابل خانه ی تو...کعبه ایستاده ام...؟؟؟!!!

قطره ای از باران واژه میبارد، این بار نه بر لبانم که بر دلم:

ایک نعبد و ایاک نستعین

خیال آبی

نشسته ام لب پنجره ی خیال، آرام آرام باز می کنم پنجره را، تا هجوم باد آنها را نیازارد.

خیالم پر است از کبوترانِ دلتنگی که سالهاست جا خوش کرده اند و خیال پر باز کردن ندارند.

می دانم، اگر روزی هم بانگ رحیل بردارند، آن روز دلتنگ تر خواهم شد، آخِر این سال ها، عجیب دل بسته شان شده ام...

راستی پنجره ی خیالم یک هره دارد، که تنها یک گلدان شمعدانی با گل های قرمز در آن گذاشته ام و هر روز و هر ساعت مراقبش هستم تا تندباد حوادث، آزرده خاطراتش نکند.

آخر نمی دانی که؟!! شیفته شمعدانی دردانه ام هستم.

بین خودمان بماند...می داند چقدر دوستش دارم، عجیب برایم طنازی می کند.!

گوش می دهی؟؟؟

خیالم پر است از او، از او که می دانم همه جا با من است، کنارم است؛  اما گاهی به زحمت بهانه می یابم برای کوبیدن در آستانش...هر چند بی بهانه ام می شود به درگاهش رفت.

کبوترانِ دلتنگی عجیب جا خوش کرده اند!!!