نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

یا رب

خوشحالم که صدای اذان در گوشه‌های شهر غبارآلودم مرا ـ حتی لمحه‌ایی- به یادش می‌اندازد و می‌فهمم که هنوز فراموش نشده‌ام.

باید نسبت به این فکر که گاهی وجودم را در خود میگیرد، بیشتر بدگمان باشم. فکری است غم‌انگیز و غمگین‌کننده. فکر این که همه‌ی پیوندهایمان ساختگی‌ است و بدتر از آن: خنده‌دار.

بله، گاهی به نظر میآید که همه‌ی احساس‌هایمان، حتی ژرف‌ترینشان یک نوع جنبه‌ی خنده‌دار محو ‌نشدنی دارد.

(کریستین بوبن)

بگفتا رو صبوری کن در این درد

دلش گرفته و بیحاصل و لبهایش هم مثل گلویش خشک بودو دستهایش میلرزید، چندشهای مختصری پشتش را فسرده میساخت. لیکن در وی جرقه‌ایی از غضب وجود داشت که تکان نمی‌خورد و مانند سوزنی به قلبش میخلید و مادر با وعده‌ی سردی باین خلش جواب میداد:

صبر کنین!...

اول صبح بود که برخوردم به این جمله از کتاب(مادر-ماکسیم گورکی)...احساس کردم مخاطب اصلی‌اش منم...پس من صبر میکنم، بخاطر سراشیبی‌ها و سربالایی‌های این زندگی.

‌هر چند عجیب این عصاره‌ی مفید تلخه.