باید نسبت به این فکر که گاهی وجودم را در خود میگیرد، بیشتر بدگمان باشم. فکری است غمانگیز و غمگینکننده. فکر این که همهی پیوندهایمان ساختگی است و بدتر از آن:
خندهدار.بله، گاهی به نظر میآید که همهی احساسهایمان، حتی ژرفترینشان یک نوع جنبهی خندهدار محو نشدنی دارد.
(
کریستین بوبن)دلش گرفته و بیحاصل و لبهایش هم مثل گلویش خشک بودو دستهایش میلرزید، چندشهای مختصری پشتش را فسرده میساخت. لیکن در وی جرقهایی از غضب وجود داشت که تکان نمیخورد و مانند سوزنی به قلبش میخلید و مادر با وعدهی سردی باین خلش جواب میداد:
صبر کنین!...
اول صبح بود که برخوردم به این جمله از کتاب(
مادر-ماکسیم گورکی)...احساس کردم مخاطب اصلیاش منم...پس من صبر میکنم، بخاطر سراشیبیها و سربالاییهای این زندگی.هر چند عجیب این عصارهی مفید تلخه.