از دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخنها میتوان گفت
غم نان اگر بگذارد.
§
نغمه در نغمه در افکنده
ای مسیح مادر،ای خورشید!از مهربانی بیدریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها میتوانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
§
رنگها در رنگها دویده،
از رنگینکمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است
نقش ها میتوانم زد
غم نان اگر بگذارد.
§
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشتهای در پیراهن؛
از انسانی که تویی
قصه ها میتوانم کرد
غم نان اگر بگذرد.
(احمد شاملو)
پ.نون:
خستهام و شاکی.
ماندهام شکایتم به خدا را به کدام سرزمین فریاد بزنم؟؟؟
حکایت عاشقیم به سخره گرفته شد و محکوم شدم به تنهایی و تبعید به سرزمین چشمهای بارانی....
محتاجم به دعا برای رسیدن به آرامش...برای هر دومان
آیا چرخ روز و روزگار بیرحمانه بر مدار ثروت یا همون پول میچرخه؟
لطفا شعار ندید...صادقانه جواب بدید.
متنفرم از تمام دورنگی ها...به امید تنها رنگ مداد دست نخورده ی جعبه ی مدادرنگی هایمان:
سفید
با میل و اراده رفتم سمت کتابخونهام...بیاختیار دستم رفت به طرف کتابی از ناظم حکمت و تصادفی انگشتهام چرخید روی برگهایی و چشمهام ملتمسانه نوشید این شعر رو:
من در دنیای ممنوع زندگی میکنم
و دلم لرزید.
شرمنده که نبودم چندوقت...موسم خراب شده بود یک انسان خیری پیدا شد و برام خرید...وگرنه خودم عمرا پول به این ابزار و ادوات بدم)