-
آیا؟؟؟
دوشنبه 21 آبان 1386 16:47
می ترسم... می ترسم در همهمه ی شکوفه ها از یاد خدا رفته باشم!!!
-
...
پنجشنبه 17 آبان 1386 17:15
قناری گفت: کرهی ما کرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدان چینی ماهی سرخ سفرهی هفت سیناش به محیطی تعبیر کرد که هر بهار متبلور میشود. کرکس گفت: سیارهی من سیارهی بیهمتایی که در آن مرگ مائده میآفریند. کوسه گفت: زمین سفرهی برکتخیز اقیانوسها. انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و آستینش از اشک، تر...
-
کجاست خانه ی باد؟؟؟
یکشنبه 13 آبان 1386 18:19
سرورقی: این روزها می خواهی دنبال دانه خردلی آرامش بگردی، اما به تو درختی به هیبت بائوباب که پر از سرگردانی و اضطراب است، میدهد. الهی مدرنیته و تکنولوژی خیر نینه که زندگیهامون را از این رو به اون رو کرد. می خوام یه جا برم که هیچ نشانه ای از تمدن و مدرنیسم در اون نباشه. هر چند می دونم اونجا را هم نمی تونم تحمل کنم و باز...
-
زمزمهی رفتن
پنجشنبه 3 آبان 1386 21:18
آخ! که چقدر این روزها دم از رفتن می زنی، طوری که هر جا قدم می گذارم به کرات می شنوم زمزمه رفتنت را که همه چه نجواکنان در گوش هم میگویند. خوب، اگر می خواهی بروی برو. مطمئن باش در شهر من دیگر رسم دلتنگی بر چیده شده است. برو، باکی هم نداشته باش از اینکه معنای عظیم دوست داشتن در دفتر خاطراتم رنگ ببازد و حقیر شود. اگر خسته...
-
بازی در صحنه
چهارشنبه 25 مهر 1386 16:19
در حضور دیگران میگویم تو محبوب من نیستی و در ژرفای وجودم میدانم چه دروغی گفته ام میگویم میان ما چیزی نبوده است تنها برای اینکه از دردسر به دور باشیم شایعات عشق را، با آن شیرینی، تکذیب میکنم و تاریخ زیبای خود را ویران میکنم. احمقانه، اعلام بی گناهی میکنم نیازم را میکشم، بدل به کاهنی میشوم عطر خود را میکشم و از بهشت...
-
نخستین دیدار
چهارشنبه 18 مهر 1386 19:08
یادم هست، خوب یادم هست، آخر فراموشکار شده ام این روزها، از دست طوفان های بی امان زندگی؛ اما چگونه است که هنوز حلاوت نخستین دیدار را زیر زبانم که نه، با تمام وجودم احساس میکنم. باور کن لحظه به لحظه اش را بخاطر دارم. آماده می شوم، هرگز برای دیدار کسی از این همه قبل مهیا نمی شدم. گفته بودند برای اینکه به دیدارت نائل شوم...
-
خیال آبی
پنجشنبه 12 مهر 1386 12:26
نشسته ام لب پنجره ی خیال، آرام آرام باز می کنم پنجره را، تا هجوم باد آنها را نیازارد. خیالم پر است از کبوترانِ دلتنگی که سالهاست جا خوش کرده اند و خیال پر باز کردن ندارند. می دانم، اگر روزی هم بانگ رحیل بردارند، آن روز دلتنگ تر خواهم شد، آخِر این سال ها، عجیب دل بسته شان شده ام... راستی پنجره ی خیالم یک هره دارد، که...