بسم الله نور
و انسان را نسبت به پدر و مادرش به احسان سفارش کردیم. مادرش با تحمل رنج به او باردار شد و با تحمل رنج او را به دنیا آورد. و بار برداشتن و از شیر گرفتن او سی ماه است، تا آنگاه که به رشد کامل خود برسد و به چهل سال برسد، میگوید: « پرودگارا، بر دلم بیفکن تا نعمتی را که به من و پدر و مادرم ارزانی داشتهای سپاس گویم و کار شایستهای انجام دهم که آن را خوش داری، و فرزندانم را برایم شایسته گردان؛ در حقیقت من به درگاه تو توبه آوردهام و من از فرمان پذیرانم».
(احقاف. آیهی 15)
امسال وارونه بود بخت و دگرگونه بود حال،
در لحظهی شکفتن نوروز،
دل، غنچهی خزانزدهایی بود از ملال.
اما چگونه میشد، نشکفت، بیدرنگ!
در پیش آن دو بوتهی رنگین پامچال
سر برکشیده
خنده زنان
از شکاف سنگ!
(فریدون مشیری)
پ.ن: انگیزههام کمی برگشته خوشحالم.
چند شبی میشه که همش با یاد سولماز میخوابم، خواب که نه، با یادش شبها رو صبح میکنم. سولماز همیشه10 سالهی من.
کلاس چهارم ابتدایی بودیم. درست پشت سر من مینشست. یه دختر با دندنونهای که سیاه شده بود از خوردن قطرهی آهن و با وجود دندونهاش هیچ از بامزگیش کم نشده بود و لهجهایی که میگفت من بچهی آذربایجانم.
دوستش داشتم، به خاطر سادگیش. به خاطر اینکه وقتی یکبار( فقط یکبار) سر زنگ علوم، معلم ازش درس پرسید، هیچ تلاشی نکرد تا گاز را درست تلفظ کنه.
-معلم: گاز چه حالتی است؟
-سولماز(رو به همه): غاز (شاید هم قاز) دیده نمیشود و همه جا پخش میشود.
اون روز من دیدم که دیوارهای کلاس هم به سولماز من خندیدند. اما خودش درست عین منگها به ما نگاه میکرد و هرگز نفهمید که اون روز ما برای چی خندیدیم.
دلم برای سولمازم تنگ شده. دوستش داشتم.
سولماز من در 10 سالگی رفت، درست در آغوش گرم خداوند و من بعد از اون، تمام حواسم رو به جلو بود ، چون دیگه کسی نبود که پشت من بشینه.
اما خوش به حالش که رفت و ....
فالمان هر چه باشد
باشد!
حالمان را دریاب
خیال کن
حافظ را گشودهایی و میخوانی:مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
یا
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
چه فرق؟
فال نخواندهی تو
منم
(محمدعلی بهمنی)