نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

برگ آخر

تابستان بی آب و برق 87 هم گذشت.تابستانی که بعضی از شبهاش را مجبور بودیم با شمع بگذرانیم ومن چه کیفی میکردم از این همه تاریکی و سکوت و چه عذابی میکشیدم از گرما و وز وز بی‌امان پشه‌ها.

تابستان تمام شد.و اولین بار بود که متوجه‌ی گذر زمان نشدم.اولین بار بود که غرغر نکردم از روزهای طولانیش و شبهای کوتاهش.خوش گذشت به معنای واقعی کلمه و شاید بهترین تابستون عمرم بود و ازین بابت خوشحالم و شاکر.

آخرین پست کلک خیال هم تو آخرین روز تابستون میگذارم و میرم پی یک زندگی بدون نت بدون صفحه‌ی مجازی و خلاصه واقعی و مریی.

امیدوارم تقدیر هممون تو این شب خوب رقم بخوره.

گوش کن جاده صدا میزند از دور تورا

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلکها را بتکان

کفش بپا کن و بیا.

صبورم  

اما نه بر این دلتنگی.