چقدر خستهام، از زور خستگی پلکهایم را نمیتوانم باز نگهدارم.
چقدر خستهام، از زور خستگی حتی نای اینکه خود را به تخت برسانم ندارم.
اما میآیم و دراز میکشم...
راستی کجایی تو؟؟؟
چقدر به گرمای دستانت در این ظلمتکده و سرما نیاز دارم...
کجایی تو؟؟؟
چقدر در این بیصداقتی مضحک، به آینهی پاک نگاهت که پیوند صبح صادق است، محتاجم.
کجایی تو؟؟؟
چقدر در این خفقان و تنگی خشونتبار انسانها، دلم نیازمند لبخند گاهگاهت است.
خیلی خستهام...
ضبط را روشن میکنم، شجریان در مقام دادوبیداد، چه بیدادی میکند:
"من دچار خفقانم، من به تنگ آمدهام از همه چیز"
بخوان استاد، ناز نفست، بخوان که من هم با وجود خستگیام با تو همنوا میشوم.
نه خستهی کارم، نه خسته از بیخوابیها و شب زندهداریهای ممتدم...
کلافهام از این همه تظاهر، از این همه تکرار مکررات...شاعر نور به قبرت ببارد...چه دلنشین گفتی:
"یکی بپرس که از زندگی چه میدانیم؟؟؟
نفس کشیدن آیا نشان زیستن است؟؟؟"
دلم این روزها تنگ قدم زدن در کنار دریاست، تنهای تنها، بی هیچ پروایی از خیس شدن.
دلم این روزها تنگ یک بارش برف سنگین است، که بنشینم پشت پنجره و یکصدا شوم با فروغ:
"پشت شیشه برف میبارد، در درون سینهام دستی دانه اندوه میکارد."
دلم میخواهد یک آدم برفی بسازم با چشمهای دکمهایی و یک لبخند همیشگی...
شاید یادم بیاید که من که بودم؟؟؟
دلم اکسیژن خالص میخواهد.
وای چقدر چیز میخواهم...
من خستهام، خوابم برد........
قناری گفت:
کرهی ما
کرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدان چینی
ماهی سرخ سفرهی هفت سیناش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور میشود.
کرکس گفت: سیارهی من
سیارهی بیهمتایی که در آن
مرگ
مائده میآفریند.
کوسه گفت: زمین
سفرهی برکتخیز اقیانوسها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک، تر بود.
(احمد شاملو)
سرورقی: این روزها می خواهی دنبال دانه خردلی آرامش بگردی، اما به تو درختی به هیبت بائوباب که پر از سرگردانی و اضطراب است، میدهد.
الهی مدرنیته و تکنولوژی خیر نینه که زندگیهامون را از این رو به اون رو کرد.
می خوام یه جا برم که هیچ نشانه ای از تمدن و مدرنیسم در اون نباشه. هر چند می دونم اونجا را هم نمی تونم تحمل کنم و باز هم برمیگردم و طعمه ی عصر تکنولوژی میشم، عصری که من و تو رو از هم دور و دورتر کرد و عوضش این یه تیکه زمین مجازی را داد که من بنشینم از راه دور بنویسم و تو از راه دورتر بخونی.
قصه ی همیشگی:
در لابلای سطر سطر کتابت غرق شدی، توی افکار و آرزوها و خاطرات دوردستت داری سیر میکنی....که یکدفعه صدای تلفن همراه کسی که کنارت نشته، تو رو پرت می کنه به این دنیا، دنیای...
بابا، تک تک اعضای خانوادتون خوب، اگه نمی خواید تلفن همراهتون را در حالت لرزاننده (همون ویبره خودشون) بذارید، حداقل جون تک تک همون اعضای خانواده تون، یه آهنگ درست و حسابی بذارید تا ما رو بیش از این روانپریش تر نکنه
، قربونت کمی هم آروم حرف بزن.
الهی مدرنیته و تکنولوژی خیر نبینی که زندگیهامون را از این رو به اون رو کردی.
راستی داشت یادم میرفت:
درخت کوچک من به باد عاشق بود
کجاست خانه ی باد؟؟؟
آخ! که چقدر این روزها دم از رفتن می زنی، طوری که هر جا قدم می گذارم به
کرات می شنوم زمزمه رفتنت را که همه چه نجواکنان در گوش هم میگویند.
خوب، اگر می خواهی بروی برو. مطمئن باش در شهر من دیگر رسم دلتنگی بر چیده شده است. برو، باکی هم نداشته باش از اینکه معنای عظیم دوست داشتن در دفتر خاطراتم رنگ ببازد و حقیر شود. اگر خسته ای از من برو، به تو حق میدهم چون این روزها همه خسته اند، همه بی حوصله و کلافه اند، همه در تلاطم روزمرگی پیوسته ی زندگی اسیرند. در شهر من دیگر کسی حوصله حدیث نفس گفتن هم ندارد چه رسد به آنکه حدیث دیگری بشنود، چه رسد به آنکه بخواهد عاشق شود و معشوق برگزیند!! نمان، رفتنت را بر ماندنت ترجیح میدهم، نه می خواهم به اجبار نگه دارمت و نه می خواهم به اکراه بمانی؛ زیرا رفته رفته هم خودت پوسیده تر می شوی هم مرا که دیگر تنم جای زخم تازه ای ندارد مجروحتر میکنی.
.
.
میدانی من هم اسیر شده ام و چند صباحی است که آسمان چشمانم بهاری است شاید اگر روزنه ای نور بیاید از بالا، آسمان دلم آبی شود و چشمانم پر از طراوت باران ...
راستی برو اینجا دیگر کسی دلتنگت نیست...!