نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

نگاه

با چشمانت که نه با نگاهت به آتش بکش تمام هستی‌ام را

قلب تهی

                          

آمدم با کِلکم نقش مرغ عشقی بزنم به گوشه‌ی تنهاییم

که ناگاه یکهو بی‌هوا، کلکم شکست.

خوب که با چشمان اشکبارم نگریستم،‌ دیدم قلبم بود...

نه.......

نه، نه،‌ نه

این هزار مرتبه

گفتم:

نه

دیگر توان نمانده،

توانایی،

در بند بند من

از تاب رفته است.

شب با تمام وحشت خود خواب رفته است

و در تمام این شب تاریک،

تاریک، چون تفاهم من،

با تو!

انسان،

افسانه مکرر اندوه و رنج را تکرار می‌کند.

گفتی:

امیدهاست،

در ناامید بودن من،

اما

این ابر تیره را

نم باران نبود و نیست

این ابر تیره را سر باریدن.

انسان به جای آب هرم سراب سوخته می‌نوشد.

گل‌های نوشکفته،

این لاله‌های سرخ،

گل نیست؛

خون رسته ز خاک است.

باور کن اعتماد،

از قلب‌های کال

بار رحیل بسته،

و مهربانی ما را،

خشم و تنفر افزون از یاد برده‌است.

باور نمی‌کنی؟

که حس پاک عاطفه در سینه مرده است.

(حمید مصدق)

یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تنش گل سرخ؛ اما عشق آن صیاد است که کبوتران را پر می‌دهد و آن باغبان است که گل‌های سرخ را پرپر می‌کند، پس کبوترانش را پراند و گل سرخش را پرپر کرد.

دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تنش از ترمه و ترنم؛ اما عشق آن پلنگ است که ناز آهوان و عشق آهوان نرمش نمی‌کند، پس آهویش را درید و تنش را به طوفان تکه تکه کرد، که عشق طوفان است، نه ترمه می‌ماند و نه ترنم.

 سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تنش از تنه سرو؛ اما عشق آن آسمان است که عقابان را می‌بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت میکند، پس عقابش در آسمان گم شد و تنش تابوتی روان بر رود عشق.

و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزارم بار...

 هزارویکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تنش از سنگ و غیرت و استخوان؛ و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنان که قلبش از جا کنده شد.

 سوار گفت: از این پس، زندگی میدان است و حریف خداوند، پس قلبت را بیاموز که عشق کار نازکان نرم نیست !!!

عشق کار پهلوان است، ای پسر!!!

 آنگاه تازیانه‌ای بر سمند قلبش زد و آن روز، روز نخست عاشقی بود.

(عرفان نظرآهاری)

عظمت عشق

عهد می‌بندم با تو

چنان زنده‌ات کنم

که از صدای نشتن گرد و غبار بر اشیا

گوش‌هایت کر شوند

و شانه‌هایت از تمنای رویش بال

تاول خواهند زد

و خاطراتت از نو زاده خواهند شد

همچون روز اول آفرینش جهان!!!

(نیما کاسیان)